چند روز پیش از یه مغازهای، بستنی قیفی خریدم و همین که بستنی رو گرفتم و برگشتم که از در خارج بشم، یه بچهی کوچولوی شیرینِ لپ گلیِ تربچه طور، به من و بستنی توی دستم یه لبخند خیلی خیلی خیلی شیرین زد. یه جوری که انگار من بستنی رو خریدم برای اون.
واقعی بگم انقدر ذوق کرد که من مطمئنم اگر بستنی رو به اون میدادم که بخوره، بیشتر بهم میچسبید تا که خودم خوردمش.
اگر زبانش رو بلد بودم، از مامانش اجازه میگرفتم و بستنی رو میدادم به اون جوجه.
از اون روز هر از گاهی قیافهی شیرین و خوشحال تربچهایش میاد جلو چشمم و ذوق میکنم و همون موقع که این اتفاق افتاد تو دلم گفتم، توی سایتم مینویسمش که اگه یه روزی یادم رفت، با خوندنش بازم اون حس شیرین و ذوقش در وجودم دوباره زنده بشه.
ولی الان یهو فهمیدم چرا انقدر اون صورت خندون برام شیرین بود.
یادمه خواهرزادهام که تازه یاد گرفته بود با روروک راه بره، خواهرم روروکش رو اورد خونهی من و دختر خواهرم سوار شد و به عنوان رونمایی از هنرش، از اتاق خواب اومد به سمت سالن.
قشنگ یادمه اون صحنه رو. من کنار دیوار وسط سالن ایستاده بودم.
وقتی این بچه رو دیدم، انقدررر ذوق کردم و با خوشحالی دست میزدم و میگفتم قهرمان قهرمان…
یهو خواهرزادهام که داشت با روروک مییومد سمت من، ایستاد و مکث کرد و تو صورتم نگاه کرد و یه لبخند خیلی خیلی شیرین تحویلم داد. یه تشکر قلبی واقعی. یعنی مرسی که انقدر تشویقم میکنی.
هنوزم که یادم مییوفته شیرینی اون لبخند تمام وجودم رو پُر میکنه.
لبخند و ذوق اون تربچه تو اون مغازه برای بستنی توی دستم، دقیقا به شیرینی همون لبخند دختر خواهرم بود.
یه لذت منحصر به فرد شیرین 🥰