کتابخانه‌ی محبوب من

چراغ‌‌ها را من خاموش می‌کنم

دیروز داشتم فکر می‌کردم چقدر حس خوبیه آدم عصرها مثلاً برای چای بره خونه‌ی مامانش یا خونه‌ی خواهرش و باهم چای و کیک عصرونه رو بخورند و یکمی باهم حرف بزنند.

بعد یاد کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم ِ زویا پیرزاد افتادم.

خیلی این کتاب رو دوست داشتم و دارم البته.

دقیقاً‌ همین حس رو به آدم می‌داد.

یه حال و هوای خاص و دوست داشتنی رو برات ترسیم می‌کرد.

از شکل گیری عشق تا دعواهای روزمره و کوچیک و گذرا.

از لذت‌ها و کلافگی‌های باهم بودن، همزمان می‌گفت.

چندین و چند بار خوندمش و جز رمان‌های محبوبمه.

شاید بیشترین چیزی که از اون کتاب دوست دارم همون ترسیم سادگی زندگی و البته جمع شدن آدمها دور هم برای چای و عصرونه است.

خیلی کم من چنین تجربه‌ای در زندگی داشتم.

بچه که بودم، شهری که زندگی می‌کردیم هم از شهر زندگی خاله‌هام و عمه‌هام فاصله داشت و هم از مادربزرگ‌هام.

و گاهی شاید با دوست خانوادگی این شرایط پیش مییومد که البته چون ما باید همیشه درس می‌خوندیم و درس مهمترین رکن زندگی ما بود 😅 کلاً کم این جریان رو تجربه کردم.

دیروز رفتم از کتابخونه‌ی کوچیکم برداشتمش و گذاشتم جلوی دستم که شاید بعد از باشگاه مشت زنی بخونمش. 😚

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *