لبخند به یاد ماندنی

چند روز پیش از یه مغازه‌ای، بستنی قیفی خریدم و همین که بستنی رو گرفتم و برگشتم که از در خارج بشم، یه بچه‌ی کوچولوی شیرینِ لپ گلیِ تربچه طور، به من و بستنی توی دستم یه لبخند خیلی خیلی خیلی شیرین زد. یه جوری که انگار من بستنی رو خریدم برای اون. واقعی بگم انقدر ذوق کرد که من مطمئنم اگر بستنی رو به اون میدادم که بخوره، بیشتر بهم میچسبید تا که خودم خوردمش. اگر زبانش رو بلد بودم، از مامانش اجازه می‌گرفتم و بستنی رو میدادم به اون جوجه. از اون روز هر از گاهی قیافه‌ی شیرین و خوشحال تربچه‌ایش میاد جلو چشمم و ذوق می‌کنم و همون موقع که این اتفاق افتاد تو دلم گفتم، توی سایتم می‌نویسمش که اگه یه روزی یادم رفت، با خوندنش بازم اون حس شیرین و ذوقش در وجودم...

ادامه مطلب