کتاب‌های اسفند ماه

از وقتی برگشتم ایران، ویار کتاب داشتم، رفتم شهر کتاب و کتاب باشگاه مشت زنی را خریدم و بعد هم یک روز پای صبحانه، اینترنتی کتاب‌های بازمانده‌ی روز، شاگرد قصاب و زنده باد زندگی را سفارش دادم. کتاب‌های اینترنتی با کمی ماجرا (که خودش داستانی بود) به دستم رسید ولی به هر حال رسید و من مشتاقم که هر چه زودتر شاگرد قصاب و Fight club را شروع کنم. ولی در حال حاضر کتاب غول مدفون، اجازه‌ی حضور کتاب دیگری را نمی‌دهد. البته خیلی هم قوی عمل نکرده! مابینش زنده باد زندگی را خواندم و باز هم به جادوی زن و زنانگی و عشق و هنر پی بردم. خلاصه که حتی اگر نصف اشتیاقم به خریدن کتاب به خواندن کتاب بود، الان پیشرفت بیشتری در نوشتن داشتم!😶‍🌫️  

ادامه مطلب

۳۴ از ۹۰

امروز وقتی با تمام خستگی و خواب آلودگی، جملات انگلیسی رو همراه درس تکرار می‌کردم، به خودم افتخار کردم. زمانی که داشتم برای نود روزم برنامه‌ریزی می‌کردم، می‌دونستم روزهای شلوغ اسفند ماه رو پیش روم دارم، با این حال می‌دونستم از پسش برمیام. شلوغی روزهام طوری نبود که نشه کارهایی که مشخص کردم رو انجام بدم. امروز فهمیدم چند تا قابلیت بزرگ در برنامه ریزی دارم. یک اینکه شرایط رو در نظر می‌گیرم و برنامه ریزی می‌کنم و سنگ بزرگ برنمی‌دارم که از پسش برنیام. این به نظرم خیلی مهمه. ما تو برنامه‌ریزی‌هامون معمولاً می‌خوایم کارهایی که یه عمر انجام ندادیم رو ظرف زمان خیلی کوتاه، همه رو باهم به سر انجام برسونیم! که معمولاً نتیجه‌ی این برنامه ریزی‌های حجیم، میشه انجام ندادن هیچ کدوم از اونها و احساس بی‌کفایتی مخفی که درونمون راجع به خودمون حس می‌کنیم. خدا رو...

ادامه مطلب

پدرم ❤️

این روزها که باید صبح زود بیدار شم و برم سالن، پدر ساعت شش زنگ می‌زنه که بیدارم کنه و معمولاً یکمی هم باهام حرف می‌زنه تا مطمئن بشه که دیگه واقعاً بیدارم. این حقیقتاً شکلی از خوشبختیه. ❤️  

ادامه مطلب

بزرگنمایی پوچ و توخالی

شاید نباید این را بگویم، ولی ماجرایی را تعریف می‌کنم تا شاید... شایدتش را بعد از تعریف کردن ماجرا می‌گویم: دقیق یادم نیست ولی فکر کنم حدود یک سالی بود (شاید حتی کمتر!) که به عنوان هنرجوی مبتدی وارد حوزه‌ی آرایش و پیرایش و زیبایی شده بودم. عید نوروز شد و ما رفتیم تعطیلات و بعد از آن که برگشتیم، به توصیه و راهنمایی یکی از افرادی که در آنجا به عنوان پرسنل کار می‌کرد، به هر کسی که به سالن می‌آمد می‌گفتم من دو سال است که اینجا مشغول به کارم!!! گاهی در زمان گفتن این جمله به چشم میدیدم که مشتری ثابت سالن کمی جا می‌خورد ولی به روی خودش نمی‌آورد. خودم می‌دانم، واقعاْ دروغ بزرگی بود! راستش اوایل به این راحتی هم نبود که این دروغ بزرگ را بگویم. اوایل وقتی کسی از من می‌پرسید، همان فرد توصیه‌گر...

ادامه مطلب

۲۰ از ۹۰

امروز روز بیستم از برنامه‌ی نود روزه‌ی من است. یک سری کارها را مشخص کردم که در این نود روز انجام دهم. بعضی از کارها حتما باید روزانه انجام شوند و بعضی از آنها فقط مهم است که در طول این زمان، تمام شوند. امروز که روز بیستم است، از خودم راضیم و البته که گاهی زیاد سر خودم و خدا غُر زدم ولی فعلاً در صلح دارم ادامه می‌دهم. و دم خدا گرم که غرهایم را نادیده و نشنیده می‌گیرد. مطمئنم اگر من خدا بودم حتما بنده‌ام را از وسط نصف می‌کردم و کلی هم به او می‌خندیدم که دیگر انقدر کور نباشد که نعمتها را نبیند و دهانش را برای لحظه‌ای که چیزی به میلش نیست، به شکایت باز نکند! امیدوارم ادامه دهم و انشالله هیچ وقفه‌ای در برنامه‌ام نیوفتد و من بعد از ۹۰ روز بیشتر از...

ادامه مطلب

عکس بگیرید!

طبق تجربه می‌گم، اگه از موی یه مشتری بعد از تموم شدن کارش، عکس نگیرم، فرد فکر می‌کنه حتماً کارش قشنگ نشده یا اگر مطمئن باشه که قشنگ شده و خیلی هم موهاشو دوست داشته باشه، فکر می‌کنه من دوسش ندارم! حالا یا خودشو یا موهاشو! بنابراین اگر مشتریتون دیرش نشده بود، حتما ازش عکس بگیرید!  

ادامه مطلب

بیمه

چند روز پیش یک مسیج داشتم با این محتوا که بیمه‌ی بدنه‌ی ماشینم تا ۵ روز دیگر منقضی می‌شود و باید زودتر برای تمدیدش اقدام کنم. دیروز با نمایندگی بیمه برای انجام کارها تماس گرفتم و متوجه شدم ظاهراً ایشان هم چندین و چند بار در ماه گذشته با من تماس گرفتند و گوشی من خاموش بوده و ناامید از پیگیری به زندگی خود ادامه داده بودند! موضوع مهمی که من متوجه شدم در زمان صحبت با ایشان و سریع رفتم برگه‌های بیمه‌ی ماشین را وارسی کردم، این بود که یکی از بیمه‌های ماشینم (بیمه‌ی شخص ثالث) اول بهمن ماه تمام شده بود و من بدون داشتن بیمه، تمام این مدت از این سر شهر با خیال راحت می‌رفتم آن سر شهر! البته تمام این مدت یعنی ده روز پایانی بهمن ماه که به ایران برگشته بودم. خدا را...

ادامه مطلب

زمانبندی دقیق خداوند

همین دو سه شب پیش که داشتم هاردم رو برای شروع تدوین فیلم جدید زیر و رو می‌کردم، متوجه شدم یه چند تا از فیلم‌ها از کارهای اصلی که حتماً قصد داشتم تدوینشون کنم، از دو فولدری که مخصوص هر کار هست، فقط یکی‌شون تو هارده و یکی دیگه غیبش زده! تمام فولدرها رو نگاه کردم و به هر مدلی بود توی هاردهام سرچ کردم ولی نبود که نبود. راستش اولش یکم حالم گرفته شد، ولی بعدش گفتم حتماً نباید باشه دیگه وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای وجود نداره و فکر نمی‌کنم انقدر گیج باشم که فیلم‌های به این مهمی رو کلاً به هاردم انتقال نداده، پاک کرده باشم. خلاصه، دیگه بی‌خیال شدم و گفتم اینهمه فیلم، یا از همین‌ها استفاده می‌کنم یا عزم رو جزم می‌کنم و دوباره ضبطشون می‌کنم. دیروز، با همکاری یکی از دوست‌های عزیزم که...

ادامه مطلب

همه چیز از Give up شروع شد…

دیروز شروع کردم به تدوین یک فیلم جدید و طبق نامگذاری که تعیین کردم، یک بخشی از نام‌گذاری، تاریخ ضبط آن ویدیوست و ویس‌هایی هم که برای آن ویدیو ضبط می‌کنم، آن تاریخ را یدک می‌کشند که سرچ کردن و پیدا کردنشان راحت باشد. بگذریم، این اصل چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. چیزی که اصل است، اینست که من باور نمی‌کردم آن فیلم را امسال ضبط کرده باشم. برای من، ضبط آن فیلم و ملاقات با مشتریم در آن فیلم، خیلی زمان دوری بود. به طور قطع فکر می‌کردم آن فیلم حداقل برای یکسال قبل است. ولی هر چه بیشتر جستجو می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که آن فیلم دقیقاً برای همین امسال است. برای فصل بهار ۱۴۰۱. زمان وقت دادنم به مشتری، زمانی که برایم پول را کارت به کارت کرده بود، زمانی که برای نام فولدر گذاشته بودم، همه...

ادامه مطلب

گرفتنت!

امروز زنگ زدم به شرکت تا پودر دکلره سفارش بدم. همون زنگ اول جواب دادن و قبل از سلام گفتند: خانوم غلامی! خانوم غلامی! شما کجایی؟! میدونین چند بار این مدت به شما زنگ زدم و گوشیتون خاموش بود؟ بابا نگران شدم. یه لحظه شوک شدم، گفتم نکنه باید برای شرکت پول می‌ریختم و فراموش کردم. فکرم رو بعد سلام با تردید گفتم. گفتند: نه بابا، بدهکار چیه؟! شما به ما که بدهکار نیستی. من میخواستم خانومم رو بفرستم پیش شما، موهاشون رو رنگ کنن. چند بار تو روزهای مختلف بهتون زنگ زدم،‌ گوشیتون خاموش بود، گفتم حتماً گرفتنتون!   بهشون گفتم که برای مدتی خارج از ایران بودم و گوشیم برای این خاموش بوده. ظاهراً اون زمانهایی که تماس می‌گرفتن زمانهای شلوغیها و بگیر و ببندها بوده و فکر کردن من رو گرفتن که اینهمه مدت گوشیم خاموشه! بعد که دیدن من فکرشون رو حدس زدم و با خنده دارم...

ادامه مطلب

لبخند به یاد ماندنی

چند روز پیش از یه مغازه‌ای، بستنی قیفی خریدم و همین که بستنی رو گرفتم و برگشتم که از در خارج بشم، یه بچه‌ی کوچولوی شیرینِ لپ گلیِ تربچه طور، به من و بستنی توی دستم یه لبخند خیلی خیلی خیلی شیرین زد. یه جوری که انگار من بستنی رو خریدم برای اون. واقعی بگم انقدر ذوق کرد که من مطمئنم اگر بستنی رو به اون میدادم که بخوره، بیشتر بهم میچسبید تا که خودم خوردمش. اگر زبانش رو بلد بودم، از مامانش اجازه می‌گرفتم و بستنی رو میدادم به اون جوجه. از اون روز هر از گاهی قیافه‌ی شیرین و خوشحال تربچه‌ایش میاد جلو چشمم و ذوق می‌کنم و همون موقع که این اتفاق افتاد تو دلم گفتم، توی سایتم می‌نویسمش که اگه یه روزی یادم رفت، با خوندنش بازم اون حس شیرین و ذوقش در وجودم...

ادامه مطلب

فیلم تکراری

من همیشه به مامانم می‌گفتم چرا اخبار نگاه می‌کنی؟ اخبار دقیقاً مثل سریال‌های ترکی می‌مونه، چهل قسمتش هم نگاه نکنی هیچ اتفاق خاصی نمییوفته. فقط کافیه از هزار قسمتش چهار قسمت ببینی، تازه اونم متوجه میشی که این فیلم هم مثل فیلم‌های قبلی بوده! والا اخبار هم دقیقاً همینه، هیچی تغییر نکرده. امروز داشتم با دوستم صحبت می‌کردم بعد گفت یه ویدیو کوتاه دیده از گزارش احوالات آدمها در دوران شاه و یه دخترخانومی ظاهراً تو اون ویدیو داشته نارضایتش رو از مدیریت کشور میگفته که مثلاً پول اجاره اتاق بالاست و چون دانشجون خیلی براشون سخته، تهران همیشه ترافیکه، همه چیز گرونه و از اینجور حرفها... 😁😁😁 خنده‌دار نیست واقعا؟! به قول دوستم اون دوران آخه ترافیک؟ اصلاً‌ مگه چند تا ماشین بوده تو ایران؟ چند نفر ماشین داشتن؟ یعنی حتی گلایه‌ها هم تغییر نکرده!!! تازه الان که مردم اون...

ادامه مطلب