چراغ‌‌ها را من خاموش می‌کنم

دیروز داشتم فکر می‌کردم چقدر حس خوبیه آدم عصرها مثلاً برای چای بره خونه‌ی مامانش یا خونه‌ی خواهرش و باهم چای و کیک عصرونه رو بخورند و یکمی باهم حرف بزنند. بعد یاد کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم ِ زویا پیرزاد افتادم. خیلی این کتاب رو دوست داشتم و دارم البته. دقیقاً‌ همین حس رو به آدم می‌داد. یه حال و هوای خاص و دوست داشتنی رو برات ترسیم می‌کرد. از شکل گیری عشق تا دعواهای روزمره و کوچیک و گذرا. از لذت‌ها و کلافگی‌های باهم بودن، همزمان می‌گفت. چندین و چند بار خوندمش و جز رمان‌های محبوبمه. شاید بیشترین چیزی که از اون کتاب دوست دارم همون ترسیم سادگی زندگی و البته جمع شدن آدمها دور هم برای چای و عصرونه است. خیلی کم من چنین تجربه‌ای در زندگی داشتم. بچه که بودم، شهری که زندگی می‌کردیم هم از شهر زندگی خاله‌هام و...

ادامه مطلب