کمالگرایی سختگیرانه!

از وقتی بیدار شدم، بیشتر تایمم را پای سیستم نشسته‌ام و در حال تدوین یک جلسه‌ی طولانی چند پارتی هستم. امروز پروژه‌اش را شکل دادم، پارت‌ها را مشخص کردم. فیلم‌ها را سینک کردم و بیشتر زمانم را برای محو کردن چهره‌ گذاشته‌ام. و هنوز هم این پروسه ادامه دارد. ولی چیزی که من را مجاب کرد که این پست را بنویسم، این بود که با وجود دردِ انگشتِ اشاره‌ام از کار زیاد و حرکتش روی تاچ پد لپتاپ، هنوز از کارکرد امروزم راضی نیستم و از نظرم خیلی کم کار کرده‌ام و باید این روند را ادامه دهم! دیروز دوست عزیزی زنگ زد و خبر از قبولی فرزندش در یکی از بهترین رشته‌های تحصیلی در یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران را داد. وقتی با ذوق و شوق از حال فرزندش پرسیدم، گفت داره گریه میکنه... (فکر نکنید از خوشحالی بلکه...

ادامه‌ی مطلب

خلاء

چند شب پیش وقتی نشسته بودم کف زمین و داشتم با گوشت‌کوب، گردوها را روی سرامیک خانه می‌شکستم و همان لحظه هم می‌خوردمشان، احساس کردم که انگار تمام سیم‌های ذهنم قطع شده! جدی می‌گویم! لحظه‌ای احساس کردم یک غار نشینم که خوراکی را پیدا کرده و با سنگ بر سر آن می‌کوبد و بی‌خیال از هر اتفاقی که بعد از آن لحظه ممکن است برایش بیافتد، تنها به طعم و بافت خوراکی ناشناخته‌اش فکر می‌کند! لحظه‌ی نابی بود ولی نمی‌خواهم بیشتر توضیحش دهم... ای همیشگی ترین عشق، در حضورِ حضرتِ تو ای که می‌سوزم سراپا، تا ابد در حسرتِ تو

ادامه‌ی مطلب

هیچ

چند وقت پیش یک پستی گذاشتم به اسم رهایی. قشنگ یادم است که چه اتفاق‌هایی افتاده بود در آن زمان و من چه عکس العمل‌هایی در راستای صلح درونی درمقابلشان انجام دادم. گاهی سکوت، آرامش، گذر کردن، رها بودن و هر آنچه که فکر می‌کنی عکس العمل نیست، ولی بهترین عکس العمل است... این چند وقت اخیر هر روز از خدا می‌خواهم گشایشی در ذهن و روحم ایجاد کند. روح و قلبم به آرامش برسد و با این جهان هم مسیر باشم. و هر چند وقت یک بار، جهان یک هدیه بزرگ به من در این راستا می‌دهد. یادم است در بیوی تلگرام دوستی خواندم در این دنیا که همه می‌کوشند چیزی شوند، تو هیچ شو. هر از گاهی می‌رفتم و بیواش را می‌خواندم تا بفهمم یعنی چه! و یک دوستی هم بارها گفته بود آدم فکر می‌کند بعضی چیزها نقطه‌ی قوت‌اش است ولی دقیقاً از همان نقطه‌ی...

ادامه‌ی مطلب

وسط!

من خیلی دیر متوجه‌ی حسادت آدمها نسبت به خودم می‌شوم. خیلی دیر! و از آنجایی که نه خودم حسادتی می‌ورزم (واقعاً یادم نمی‌آید که واقعاااا حسودی کرده باشم به شرایط، موقعیت و یا آدمی. بیشتر شاید به چشمم آمده موفقیت آن فرد ولی نه به چشم اینکه اوه چقدر پیشرفت کرده، تخریبش کنم یا کارش را کوچک جلوه دهم یا با این فکر که این آدم دارد به سمت هدفهاش قدم بر‌می‌دارد، پس بروم ناامیدش کنم! اصلاً، اصلاً. بیشتر نگاه تحسین برانگیز داشتم یا شاید گاهی حسرت که چرا من هنوز به آنجایی که می‌خواهم نرسیدم!) و باز از آنجایی که به نظرم، خودم هنوز به جایی نرسیدم که کسی بخواهد حسادت کند (!) برای همین کلاً فکر اینکه کسی بخواهد به من و زندگی‌ام حسادت بورزد، اصلاً در مخیله‌ام نمی‌گنجد. همین جا دو نکته بگویم. اینکه من فکر می‌کنم...

ادامه‌ی مطلب

معجزه‌ی عشق

من یکی دو روز اول پریودم قیافه‌ام شبیه قاتلا میشه... با تعجب نگاهش می‌کنم. بخدا! خیلی زشت میشم. دوستم چند وقت پیش، زمانی که جلوی آینه از چهره‌اش ناراضی بود، این حرف را گفت. در دلم می‌‌گویم ولی من زمانی که دیگه دوسم نداره و دلم میشکنه، خیلی زشت میشم! وقتی دوستی در رابطه است، نیازی نیست که بگوید، پارتنرش دوستش دارد یا نه. خوش می‌گذرد یا نه. زندگی‌ بر وفق مرادش است یا نه. همین که صورتش باز و بشاش است، که می‌خندد و حرف می‌زند، که زیباتر شده، می‌دانم کارِ ذرات عشق است در سلول سلول بدنش و خوشحال می‌شوم برای زندگی پر از عشقش... 🤍

ادامه‌ی مطلب

جادوی شروع تازه

فکر کنم در همان فصل اول کتاب چگونه تغییر کنیم؟ راجع به شروع دوباره صحبت کرده است. گاهی شروعی جدید می‌تواند برای ایجاد تغییر، بسیار مفید باشد و گاهی حتی مضر. به همین دلیل مثلاً می‌گوییم: شروع رژیم از اول هفته! از این شنبه میرم باشگاه! کی بشه امسال تموم شه، امسال برام خیلی بد بود، سال دیگه حتماً بهتره! از پاییز استارت کارم رو می‌زنم. و... زمانی که روند فعلی زندگی آن چیزی نیست که ما می‌خواهیم و اول ماه و اول هفته و اول فصل و اول سال، بعد از مسافرت و هر تغییر شرایطی را فرض بر شروع جدید می‌گذاریم و تغییری موثر در زندگیمان ایجاد می‌کنیم. این می‌شود یک شروع جدیدِ موثر و مفید. حال کی مخرب است؟! زمانی که زندگی‌ات روی غلتک است و همان چیزیست که باید باشد، حالا برایت مهمان می‌آید و کل برنامه‌هایت را بهم می‌زند! می‌روی مسافرت و وقتی...

ادامه‌ی مطلب

پایان فصل مرداد

سری قبل که از مسافرت برگشتم، به خودم قول دادم تمام تمرکزم را برای انجام کارهای دوره‌ی تراپی بگذارم. الان، در آستانه‌ی سفر بعدی، می‌توانم بگویم مرداد آنقدر پُربرکت بود که نَه یک ماه بلکه حکم یک فصل را برایم داشت. چهل روز پربرکت 🤍 منتظر روزی هستم که این پروژه هم کامل تمام شود و برای پایان این سه-چهار سال تلاش مداوم به خودم جایزه‌ای ارزشمند بدهم. چیزی تا آن روز نمانده... 🤍  

ادامه‌ی مطلب

رهایی

نمی‌دانم سر چه، ولی یک حس رهایی، در من جاری شده... دوستش دارم...   دیشب یکی از نت‌های گوشی‌ام که دقیقاً ۵ سال و ۵ روز پیش آن را نوشته بودم، خواندم. قسمتی از نوشته‌ام را اینجا می‌گذارم: .... احساس سنگی همون احساسیه که ما معمولاً هر روز تجربه‌اش می‌کنیم. زره سنگیمون رو می‌پوشیم و با زندگی مواجه میشیم. سخت و محکم! و احساس آب روون و جاری، احساسیه که روزهایی که حالمون خیلی خوبه تجربه‌اش می‌کنیم. هر چیزی که پیش میاد ازش با روی باز استقبال می‌کنیم و لحظه به لحظه لذت می‌بریم و لحظه‌ای به بعد فکر نمی‌کنیم. یه چیزی رو باید بپذیریم زندگی شاد و دلخواه نصیب کسی میشه که مثل آبِ جاری حرکت کنه و دائم مقاومت نداشته باشه و یکی که مثل سنگه تو زندگی شاد هم بندازیش باز هم سنگه و سفت! ظاهراً ۵ سال و ۵ روز پیش چیزهایی را فهمیده...

ادامه‌ی مطلب

برگ درخت

امسال که از تعطیلات عید برگشتم، روز دوازدهم یا سیزدهم فروردین بود که حس سرماخوردگی و بدن درد بدی سراغم آمده بود و دریغ از یک قرص که بتواند من را از این شرایط خارج کند تا از تعطیلات بگذریم و من بتوانم به راحتی و با پای پیاده از داروخانه‌ی سر خیابان، یک قرص سرماخوردگی عبیدی بگیرم تا شفا پیدا کنم! خلاصه که نزدیک ساعت ده شب بود و می‌دانستم اگر کمکی به بدنم نرسانم، شب بدی در انتظارم است. سوار ماشینم شدم تا به اولین داروخانه‌ی شبانه‌روزی خودم را برسانم. از همان اول تا زمانی که برگردم با چندین چالش رانندگی از طرف رانندگان محترم مواجه شدم و وقتی برگشتم و دیدم یک ماشین جلوی در پارکینگ ساختمان پارک کرده، واقعا دیگر به نقطه‌ی جوش خودم رسیده بودم. حال بد و مریضی یک طرف. رانندگی قشنگ آدمها هم...

ادامه‌ی مطلب