شفا

شفا آهسته آهسته رخ می‌دهد. هم شفای جسم هم شفای روح آنقدر نرم و آهسته که روزی حتی یادت نمی‌آید که چقدر درد داشتی یا چقدر دنیا برایت تیره و تار بوده. و جالب اینجاست که همین که کمی بهبودی در تو هویدا می‌شود، فکر می‌کنی گذر کردی ولی وقتی زمان می‌گذرد، می‌بینی آن روزی که می‌گفتی -دنیا روشن است- فقط سیاه‌ نبوده! چند روز پیش این نوشته‌ام را خواندم و دقیقاً احساس می‌کنم آن زمانی که گفتم گذر کردم احتمالاً منظورم فقط گذر از تاریکی مطلق بوده! گذر کردن یک هنر است که خیلی‌ها آن را ندارند. من هم در خیلی از موارد ندارم. در همه‌ی زمانهایی که گذر کردم، بُردم و در همه‌ی زمانهایی که گذر نکردم، باختم. با علم بر این موضوع، باز هم نتوانستم هنوز این مهارت را درست کسب کنم!

ادامه‌ی مطلب

فقط در من

نمی‌دانم در زندگی چند بار دلت شکسته... و امیدوارم عددش صفر باشد. برای من کم نبوده! گاهی با یک گریه و تغییر سطح صمیمیت آن آدم در زندگی‌ام، خیلی ساده جریان تمام می‌شود و گاهی با هزاران بار گریه‌ی مفصل و مدت‌های طولانی به قلبم آرامش دادن، از این مرحله‌ی سخت گذر می‌کنم. و چیزی که در خود تحسین می‌کنم صبوری‌ست که بعد از شکسته شدن قلبم تجربه می‌کنم و خود را دعوت می‌کنم به یک تنهایی و صبر، تا درد از وجودم بگذرد. و همه چیز، فقط در من اتفاق می‌افتد. و شاید این اولین بار است که به کسی می‌گویم که من برای گذر از یک شکستگی دل، شاید سال‌ها مجبور به صبوری کردن و وقت دادن به قلبِ شکسته‌ام باشم... راستش وقتی پای سیستم نشستم به قصد نوشتن، موضوع دیگری در ذهنم بود ولی ظاهراً این حرف‌ها باید نوشته می‌شدند! من...

ادامه‌ی مطلب