نوشته‌های من

سطح شعور

یادم است چند سال پیش برای برگزاری مراسم و دوره‌ای داوطلب شدم و به عنوان میزبان در آن مراسم حضور داشتم.

یکی از روزهای برگزاری مراسم، همان اوایل روز، سرگروهمان به من گفت:

مانتوت خیلی کوتاهه، شلوارتم جذب!

نمی‌تونی اینطوری سر جلسات بیای، بگو یکی برات لباس بفرسته، عوض کنی…

هیچکس در خانه‌مان نبود که لباسی برایم بفرستد و هیچکدام از دوستانم هم در شرایطی نبودند که لباسی مناسب و سرگروه پسند برایم بفرستند!

خیلی بابت این موضوع ناراحت بودم.

به سختی مرخصی گرفته بودم (آن زمان پرسنل بودم و هنوز مستقل نشده بودم.) و کلی شرایط را پشت سر گذاشته بودم تا آن چند روز در دوره و جلسات به عنوان میزبان حضور داشته باشم.

مستاصل از هر فردی که در موسسه می‌دیدم، می‌پرسیدم:

شما لباس اضافه با خودتون نیوردین؟!

واقعاً چرا فکر می‌کردم کسی باید با خودش لباس آورده باشد!

خلاصه یکدفعه چشمم به یکی از پرسنل موسسه افتاد که چه لباس فرم برازنده‌ای تنشان است!

از ایشان درخواست کردم که آیا امکانش هست که لباسشان را با من عوض کنند؟!

ایشان هم با اینکه اگر لباس من را می‌پوشیدند، رفت و آمدشان در محیط کارشان در آن روز، خیلی محدود می‌شد و به سختی می‌افتادند، (چون لباس من کلاً مناسب آنجا نبود! و اشتباه من بود که چنین لباسی پوشیده بودم!) قبول کردند.

(همینجا دوباره بابت لطفی که در حقم کردند، تشکر می‌کنم.)

وقتی با لباسِ موجهِ سرگروه پسند جلوی کاپیتان تیم ظاهر شدم، واقعاً تعجب کرد که چطور من از هیچ یک لباس ساختم و به تیم برگشتم!

بعد از آن دوره، من لباس را به اتوشویی فرستادم و بعد لباس را خیلی تمیز و مرتب همراه با یک بسته شکلات و کلی تشکر به آن پرسنل دوست داشتنی پس دادم.

حالا چرا اینها را گفتم و یاد همچین خاطره‌ای دوری افتادم؟!

چند هفته پیش، یکی از دوستان عزیزم را بخاطر حجاب گرفتند و به من خبر داد که برایش لباس ببرم تا بتواند بعد از دادن تعهد از کلانتری و آن شرایط بیرون بیاید.

من هم خیلی سریع چند تا مانتوی گشت ارشاد پسند از صندوقچه‌ام کشیدم بیرون (!)  و راهی کلانتری شدم!

در زمانی که منتظر دوستم بودم تا مانتو به دستش برسد و مراحل قانونی را بگذراند، متوجه شدم که خانم‌هایی که برای کارهای اداری (که معمولاً برای گرفتن برگه‌ی ترخیص ماشین توقف شده‌شان آمده بودند) پشت در کلانتری متوقف می‌شوند، بخاطر لباسی که از نظر محیط آنجا مناسب نیست.

خلاصه در آن زمان راستش دلم سوخت و چند تایی از مانتوهایی که اضافه برداشته بودم که اگر از یکی ایراد گرفتند بعدی را رو کنم، به آن عزیزان دادم تا کارشان راه بیوفتد.

عزیزانی که هیچ شناختی از آنها نداشتم.

بالاخره دوستم از کلانتری خارج شد و گفت:

یه دختره اونجا گیر افتاده، کسی هم نیست براش لباس بیاره، بیا بریم یه کاری براش بکنیم.

از آنجا که هنوز از مانتوهای کلانتری پسندم همراهم بود، یکی از آنها را هم برای آن دختر که حتی اسمش را نمی‌دانستیم، به سختی برایش فرستادیم داخل تا بپوشد و از آن شرایط رها شود.

تا اینجا را داشته باشید تا برسیم به بعدش…

خلاصه من از تمام افرادی که به آنها مانتو قرض داده بودم، فقط یک شماره داشتم بدون اسم و البته قولی که داده بودند که همان روز بعد کارشان آن مانتوها را برایم می‌فرستند.

فکر می‌کنید چه شد؟

شاید باورتان نشود ولی بعد گذشت چند هفته، هنوز چند تا از مانتوهایم را پس نفرستاده‌اند و حتی خودشان پیگیری نکردند که خانوم محترم شما به ما لطف کردی مانتو دادی، کارمان راه افتاد، آدرس بفرست برایت مانتو را پس بفرستیم!

هیچ هیچ!

خودم پیگیری کردم.

نه یک بار بلکه چندین بار!

هر بار گفتند می‌فرستند و نمی‌فرستادند!

بعد هم فکر می‌کنید مانتوها چطور به دستم رسید؟

یکی تا نشده و مچاله!

یکی حتی پشت رو بود! یعنی حتی طرف نکرده بود رویش کند، درست تای‌اش کند و پس بفرستد!

یکی بوی سیگار گرفته!

یکی…

بگذریم…

یادم است دو سال پیش که موج اعتراضات راجع به حجاب و آزادی پوشش و آزادی و… چنین چیزهایی به اوج رسیده بود، من می‌دانستم هیچ تغییری ایجاد نمی‌شود.

تغییر آهسته آهسته و با تغییر فرهنگ و از دل همین مردم شکل می‌گیرد نه روند هجومی.

(همانطور که مطمئناً رفتار آدمها و پوشش آدمها خیلی نسبت به سالها قبل بهتر و آزادانه‌تر شده است.)

وقتی فرهنگ جامعه این است که حتی برای کارهای کوچک نه سپاسگزارند و نه مسئولیت پذیر، کدام ناجی می‌تواند شرایط را تغییر دهد؟!

یادم است دوستی همیشه می‌گفت مردم ایران نیاز به یک ناجی دارند.

نیاز به یکی دارند که فرهنگشان را عوض کند.

مثل ژاپن.

و ما سر این جریان باهم اختلاف نظر داشتیم.

من همیشه به او می‌گفتم واقعا اگر مردم تغییر کنند، شرایط تغییر می‌کنند.

و مردم الان آماده‌ی چنین تغییری نیستند.

من در دل مردمم.

من با آدمهایی با سطح عملی بالا

با سطح مالی بالای جامعه سر و کار دارم و می‌دانم طرز فکر و رفتارش چگونه است.

حتی وقتی با خانم‌ها راجع آن جریانات صحبت می‌کردم (چه در تهران چه در شهرهای دیگر)، می‌گفتند ما دوست داریم راحتتر لباس بپوشیم، شوهرمان یا پارتنرمان یا پدرمان یا خانواده‌مان اجازه نمی‌دهند.

به نظر شما این جامعه آمادگی چنین تغییری را دارد؟

وقتی مردم از هم عکس می‌گیرند اگر پوششان متفاوت از پوشش خودشان است، به نظر شما تغییر ایجاد می‌شود؟ آن عکاسان هم مردم عادی هستند که در همین کشور زندگی می‌کنند!

تازه من از منطقه‌‌ای از شهر می‌گویم که از بسیاری از نظرها جز سطح بالای رفاهی هستند.

وقتی رهگذران عادی از جلوی هم که رد می‌شوند بابت پوشش هم، به هم فحش می‌دهند، به نظر شما این جامعه متمدن و آزادی خواه است؟

من چشمان را روی چیزهایی که دوست ندارم می‌بندنم ولی این چیزها انقدر زیاد است که نخواهی هم مثل شمشیر در چشمت فرو می‌رود!

تا اینجا که گفتم

این را هم بگویم، تا به الان به هیچ کس نگفته‌ام.

همان دو سال پیش، یکی از معترضان محترم که در تمام مدتی که من داشتم برایش کار آرایشی انجام می‌دادم از نظام و حکومت بد می‌گفت و داشتند در گروه همفکری اینترنتی‌شان حکومت بعدی و راس حکومت بعدی را تعیین می‌کردند (!) و آتیشان خیلی تند بود، چنان رفتارهایی را از خودش در یک محیط کوچک اجتماعی و شخصی‌اش نشان داد که اگر امکانش را داشتم، حتماً شاخ در‌می‌آوردم و شما الان با یک آدم شاخدرا مواجه بودید!


من خودم زخم خورده‌ی فدا کردن خود برای مردم و جامعه و تبدیل کردن کشور به شرایط گل و بلبلم.

نه بخاطر چهار تا مانتوها !!!

جریان خیلی عمیقتر و طولانی‌تر از این حرفهاست.

حال اگر کسی فکر می‌کند برای همچین مردمی با چنین سطح شعوری، می‌تواند خودش و زندگی‌اش را فدا کند، بسم‌الله…

بعضی‌ها دوست دارند زخم بخورند.

نوش جانشان.

همانطور که من زخم خوردم…

ولی بهتر است قبل از زخم خوردن کمی آدم بسنجد که اصلاً این آدمها ارزش زخم خورند دارند که اگر روزی زخم خورد، تا فیها خالدونش نسوزد که من سر هیچ و پوچ چه بر سر زندگی‌ام آوردم.

در همان زمان‌ها یکی از دوستانم در صف اول اعتراضات بود و همیشه می‌گفت:

اگه من نرم، تو نری پس کی بره؟ کی مردمو نجات بده؟

و من همیشه در جوابش می‌گفتم

برو اگر دوست داری، همون جلو هم بایستد، باز اگه دوست داری

ولی فقط برای خودت برو نه برای مردم که فردا اگه چیزی شد از کسی طلب نداشته باشی

چون اگه برای مردم بری، بعداً چنان می‌سوزی که تا آخر عمرت جاش خوب نمی‌شه

ولی برای خودت میری، دمت گرم.

آزادیه، و هر کسی هر جوری دوست داره می‌تونه زندگی کنه

(دوستم کلاً‌ مهاجرت کرد، برای همیشه رفت!)


خلاصه هر وقت دَم از آزادی و شعور و تغییر و این چیزا زدیم، کمی به زندگی شخصیمون نگاه کنیم که آیا ما همونی هستیم که دوست داریم آدمهای دنیا باشند؟!

دیدگاهتان را بنویسید