نوشته‌های من

آدمِ گفتگو

یک شب در تعطیلات عید با خواهرزاده‌هایم قدم می‌زدیم و هر کدام ماجرایی را تعریف کردند و بعد گفتند – خاله حالا نوبت شماست – همین جمله کافی بود تا من بتوانم سکوتم را تا آخر سال ۱۴۰۴ حفظ کنم!

جملاتی مثل:

خب حالا تو تعریف کن.

یه چیزی بگو.

یه جوک تعریف کن!

یا مثلاً من ادای فلان حیوان را درمی‌آورم بعد نوبت توه!

و از این قبیل موضوعات…

واقعاً نمی‌دانم این چه مدل ارتباط گرفتن است که آدم را در منگنه قرار می‌دهند؟!

و این لحظات به نظرم مسخره‌ترین و سختترین لحظاتی‌ست که من در‌ آن قرار می‌گیرم و البته می‌دانم که یک ترس کودکی‌ست.

ولی حرف زدن و ارتباط گرفتن و برقراری ارتباط مگر با این جملات و قرار دادن آدمها در این موقعیتها شکل می‌گیرد؟!

پیش خودتان چه فکر می‌کنید که وقتی می‌خواهید با کسی ارتباط برقرار کنید مکالمه را به این سمت و سوق می‌برید؟!

شاید باورتان نشود ولی گاهی با کسی قرار گذاشته‌ام و انقدر حرفی نداشتم که با او بزنم، حوصله‌ام سر رفته و دوست داشتم هر چه سریعتر برگردم خانه!

حتی گاهی در این موقعیت‌ها سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که موضوعی را پیش بکشم که شاید همه چیز از این یخبندان خارج شود ولی وقتی در یک باغ نیستید، نیستید دیگر!

ولی گاهی حتی با یک رهگذر که شاید دیگر هیچوقت او را نبینی، انقدر حرف مشترک داری و یک ارتباط قشنگی بینتان شکل می‌گیرد که حتی گذر زمان را هم متوجه نمی‌شوی.

ارتباط به صحبت کردن و بودن باهم نیست و حتی شاید به حرف مشترک هم نباشد، بیشتر به آن انرژی‌ست که در زمان ارتباط رد و بدل می‌شود حتی گاهی در سکوت.


نمی‌دانم شما هم مثل من هستید یا نه

ولی من یا حرفی دارم یا حرفی ندارم.

یا دوست دارم چیزی بگویم یا ترجیح می‌دهم سکوت کنم.

و واقعاً هم گاهی دوست دارم چیزی برای تعریف کردن داشته باشم ولی یک وقتهایی که در منگنه قرار می‌گیرم، همه‌ی فایلها در مغزم بسته می‌شود و در مغزم یک کویر لوتی می‌شود که کویر لوت پیشش گلستان است! 😉

دیدگاهتان را بنویسید