زمانبندی دقیق خداوند

همین دو سه شب پیش که داشتم هاردم رو برای شروع تدوین فیلم جدید زیر و رو می‌کردم، متوجه شدم یه چند تا از فیلم‌ها از کارهای اصلی که حتماً قصد داشتم تدوینشون کنم، از دو فولدری که مخصوص هر کار هست، فقط یکی‌شون تو هارده و یکی دیگه غیبش زده! تمام فولدرها رو نگاه کردم و به هر مدلی بود توی هاردهام سرچ کردم ولی نبود که نبود. راستش اولش یکم حالم گرفته شد، ولی بعدش گفتم حتماً نباید باشه دیگه وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای وجود نداره و فکر نمی‌کنم انقدر گیج باشم که فیلم‌های به این مهمی رو کلاً به هاردم انتقال نداده، پاک کرده باشم. خلاصه، دیگه بی‌خیال شدم و گفتم اینهمه فیلم، یا از همین‌ها استفاده می‌کنم یا عزم رو جزم می‌کنم و دوباره ضبطشون می‌کنم. دیروز، با همکاری یکی از دوست‌های عزیزم که...

ادامه‌ی مطلب

همه چیز از Give up شروع شد…

دیروز شروع کردم به تدوین یک فیلم جدید و طبق نامگذاری که تعیین کردم، یک بخشی از نام‌گذاری، تاریخ ضبط آن ویدیوست و ویس‌هایی هم که برای آن ویدیو ضبط می‌کنم، آن تاریخ را یدک می‌کشند که سرچ کردن و پیدا کردنشان راحت باشد. بگذریم، این اصل چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. چیزی که اصل است، اینست که من باور نمی‌کردم آن فیلم را امسال ضبط کرده باشم. برای من، ضبط آن فیلم و ملاقات با مشتریم در آن فیلم، خیلی زمان دوری بود. به طور قطع فکر می‌کردم آن فیلم حداقل برای یکسال قبل است. ولی هر چه بیشتر جستجو می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که آن فیلم دقیقاً برای همین امسال است. برای فصل بهار ۱۴۰۱. زمان وقت دادنم به مشتری، زمانی که برایم پول را کارت به کارت کرده بود، زمانی که برای نام فولدر گذاشته بودم، همه...

ادامه‌ی مطلب

زندگی بدون حاشیه

خیلی وقته دارم به زندگی بدون حاشیه و زندگی‌های با حاشیه فکر می‌کنم.   چند سالی بود که سعی می‌کردم زندگیم رو از حاشیه دور کنم. هر چیزی که فرع هست رو حذف کنم و اصل رو در زندگیم پررنگتر کنم. در بعضی جنبه‌های زندگیم موفق بودم و در بعضی‌ها نه. ولی وقتی تعهد داری روی یک کار، جهان هم هدایتت می‌کنه به سمت خواسته‌هات. الان که دارم این متن رو می‌نویسم احساس می‌کنم واقعا یک آدم جدید شدم. زمانی متوجه‌ی متحول شدنم شدم که دیگه حرف اطرافیانی که قبلاً برام واضح بود و قبول داشتم رو نمی‌فهمم! متوجه‌ی دغدغه‌های آدمها نمی‌شم. دغدغه‌های آدم‌ها برام عجیب بود، عجیبتر شد. این حرف‌‌هام به این معنی نیست که من خوبم بقیه بَدن! نه، اصلاً. این حرف‌ها یعنی دیگه ما در دنیای هم زندگی نمی‌کنیم. دغدغه و مسائل مهم زندگی اونها با دغدغه و مسائل مهم زندگی من فرق...

ادامه‌ی مطلب

کانون توجه

وقتی چند سال پیش مستقل شده بودم و محل کارم رو به یه منطقه‌ی بهتری منتقل کرده بودم، وقت بیشتری برای پیاده‌روی‌ در روز داشتم و خب وقتی بعد کارم میرفتم پیاده‌روی، این اتفاق تو یه منطقه‌ی بهتر مییوفتاد. یادمه موقع پیاده‌روی تمام مدت، نگاهم به خونه‌ها و ماشین‌های لوکسی بود که سر راهم قرار می‌گرفت و من واقعا اونهمه ثروت رو تحسین می‌کردم و بیشتر چشمم میگشت تا تو مسیرهای جدید، خونه‌های ویلایی بزرگتر و لوکستری رو پیدا کنم. بعد یکی دو سال دوباره جابه‌جا شدم و این‌بار رفتم باز به یه منطقه‌ی بالاتر و بهتر شهر. نتیجه‌ی پیاده‌روی توی همچین منطقه‌ای یعنی دیدن خونه‌های بزرگتر و لوکستر و گرون قیمتتر و همچنین رانندگی در همچین خیابونی بیشتر من رو در معرض دیدن ماشین‌های لوکس قرار میداد و من راحتتر و بیشتر میتونستم ماشین‌های مورد علاقه‌ام رو...

ادامه‌ی مطلب

رسالتم

دست‌های آلوده به قضاوت‌های پی در پی‌ام را می‌شویم و نظاره‌گر بازی آدمها می‌شوم. رسالتم لذت بردن در سکوت و مداومت ورزیدن به گشودگی دریچه‌ی دیدم به دنیاست. و امید دارم به روزی که جهان، مشتاق تماشای رقص کلماتم می‌شود...

ادامه‌ی مطلب

باز هم تسلیم می‌شوم.

وقتی تو لایق میشی لاجرم نعمتها وارد زندگیت میشن. از وقتی تو زندگیم Give up کردم، راه‌ و درهایی در زندگیم باز شده که به قول استادم، اصلا فکر نمیکردم دری وجود داشته باشه. فکر می‌کردم دیواره! اتفاق‌‌هایی افتاده تو زندگیم که گاهی احساس می‌کنم اون اتفاق‌ها اصلا شباهتی به زندگی قبل از give up کردن من نداره... یعنی یکی دو بار تو این دوران تسلیم بودنم، موضوعی پیش اومد که احساس کردم انقدر اتفاقهای زندگیم عجیب غریب و جذابه که مثل یه خواب میمونه و میشه کمپلت از تو زندگیم برداشت و گفت خب دیگه بیدار شو به زندگی قبلیت برگرد. و البته هر بار هم میگم حتی اگر خواب هم باشه، مهم اینه که من لایق تجربه اون لحظه‌های جذاب و اتفاق‌های شیرین بودم. و باز هم میگم ترجیح میدم دیگه تو زندگیم در همه‌ی موضوعات تسلیم باشم. تسلیم...

ادامه‌ی مطلب

یک غربت و گاهی غم

اسم این متن، اسم یه داستان کوتاه از کتاب شام خانوادگی کازئو ایشی گورو‌ه. داستان از زبان یه خانم میانساله. اوایل داستان، راجع به زمانی میگه که دخترش برای چند روز، بهش سر زده. از متن کتاب: بیشتر در مورد موضوعات بی‌اهمیت و روزمره حرف زدیم و آن سه روز به سرعت گذشت. البته گاهی اوقات این که دخترم فکر می‌کرد من خسته و کسل شده‌ام و کاری برای انجام دادن ندارم، اذیتم می‌کرد. چندین بار پیشنهاد داد که در کلاس نقاشی ثبت نام کنم و عصرها خودم را سرگرم کنم. یادمه وقتی این قسمت داستان رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و یه عالمه به رابطه‌ی خودم و مامانم فکر کردم. احساس کردم زمانهایی که به مامانم گیر میدم که چرا کتاب نمیخونی؟! چرا انقدر اخبار نگاه میکنی؟! چرا ورزش نمی‌کنی؟ چرا اینجا اینجوریه؟! چرا اونجا اینجوریه؟!! و هزار تا غر دیگه، چه حس...

ادامه‌ی مطلب

الخیر فی ما وقع

هر آنچه اتفاق بیوفتد، خیر من در آن است.   به خواهرم میگم من مطمئنم یه خیر بزرگ تو این قطعی اینترنت هست. به چند ساعت هم نرسید، اتفاقی افتاد که فقط و فقط می‌تونست بخاطر قطعی اینترنت انقدر سریع و راحت و روان اتفاق بیوفته و پیش بره.   پاندمیک هم شده بود، فقط و فقط برای من خیر بود و بس. میتونم چند تا مثال خیلی ملموس و روشن و واضح از زندگی خودم بگم که چقدر برای زندگیم خیر داشت. از سکوتی که تو خونه تجربه می‌کردم، فقط بخاطر اثرات همون پاندمیک بود. از مستقل شدنم که از خیر همون اتفاق به راحتی ایجاد شد. اون هم به بهترین شکل ممکن. از کار کردن راحت در آرامش و خلوتی. و خیلی چیزهای دیگه.   اتفاقات این سری هم مطمئنم برای من فقط خیره. یه بخش اعظم از کار من با اینترنته. ولی میدونم راه حل مشکل تو...

ادامه‌ی مطلب

این همونیه که تو میخوای!

چند وقت پیش برای خرید شلوار وارد یه فروشگاه شدم. همون اول مشخصات شلواری که می‌خواستم رو کامل به فروشنده توضیح دادم. فروشنده از همون اول فروشگاه، هر شلواری که باهاش مواجه می‌شد، برمیگشت بهم میگفت : این همونیه که تو می‌خوای. بعد من یکم شلوار رو نگاه می‌کردم، میدیدم نه این اصلا اونی نیست که من میخوام. نه جنس پارچه‌اش نه فرم دوختش. باز می‌رفتیم جلوتر، شلوار که تو رگال میدید میگفت: این همونیه که تو میخوای. بعد شلواره حتی رنگش هم اونی نبود که من میخواستم! رفتار غیرحرفه‌ایش برام جالب شده بود. با اینکه می‌دونستم من باهاش به نتیجه نمی‌رسم یکم دیگه ادامه دادم ببینم واقعا از فروشندگی و بازاریابی فقط یاد گرفته با مشتری همون اول صمیمی بشه و همین یه جمله رو بگه؟! واقعا تا آخرش همین بود! خنده‌داره ولی واقعا بعضیا تو کارشون میزان پیشرفتی که دارن...

ادامه‌ی مطلب

هر روز و همیشه

با یک بطری پُر از آب سراغ گلدانهای پوتوس اتاقم رفتم و شیشه‌های نیمه خالی شده را با آب تازه پر کردم. همین یک هفته پیش هر کدامشان را تمیز شسته بودم و آبشان را کامل عوض کرده بودم ولی حالا فقط بعد چند روز، تشنه و منتظر توجه‌ی من بودند. تا همین چند وقت پیش که به طور منظم آقایی برای تمیز کردن خانه می‌آمد، من هم تمام گلدان‌ها را میشستم و همیشه شیشه‌ها و برگهایشان تمیز و براق بود. چند ماهیست دیگر کسی برای تمیز کردن خانه نمی‌آید. آقای امن تمیز، به مریضی دچار شده و دکتر منعش کرده از کار کردن. هر چند قبل از آن هم ما به اختلاف خورده بودیم و این به آن معناست که من چندوقتیست تنهایی خانه را تمیز می‌کنم. از آنجا که یا سالنم یا پای لپ‌تاپ یا مسافرت، برای...

ادامه‌ی مطلب