کتابخانه‌ی محبوب من, نوشته‌های من

یک غربت و گاهی غم

اسم این متن، اسم یه داستان کوتاه از کتاب شام خانوادگی کازئو ایشی گورو‌ه.

داستان از زبان یه خانم میانساله.

اوایل داستان، راجع به زمانی میگه که دخترش برای چند روز، بهش سر زده.

از متن کتاب:

بیشتر در مورد موضوعات بی‌اهمیت و روزمره حرف زدیم و آن سه روز به سرعت گذشت. البته گاهی اوقات این که دخترم فکر می‌کرد من خسته و کسل شده‌ام و کاری برای انجام دادن ندارم، اذیتم می‌کرد. چندین بار پیشنهاد داد که در کلاس نقاشی ثبت نام کنم و عصرها خودم را سرگرم کنم.

یادمه وقتی این قسمت داستان رو خوندم، کتاب رو گذاشتم کنار و یه عالمه به رابطه‌ی خودم و مامانم فکر کردم.

احساس کردم زمانهایی که به مامانم گیر میدم که چرا کتاب نمیخونی؟!

چرا انقدر اخبار نگاه میکنی؟!

چرا ورزش نمی‌کنی؟

چرا اینجا اینجوریه؟! چرا اونجا اینجوریه؟!!

و هزار تا غر دیگه، چه حس بدی رو بهش منتقل می‌کنم!

و مامانم هیچی اعتراضی به غرهای من نمیکنه و فقط با شوخی میگه باز داری با من دعوا میکنی؟

 

اصلا یه حال بدی بود وقتی اون قسمت داستان رو خوندم.

دوربین که میره اون سمت قضیه، همه چیز عوض میشه.

هر کسی تو زندگی حق رو به خودش میده.

هر کسی فکر میکنه بهترین راه رو داره میره یا بهترین راه رو رفته.

و همه هم برای هم نسخه می‌پیچن.

از جمله من!

متاسفم برای رفتارهام با مامانم ولی خب فکر میکنم دختر خوبی بودم براش.

هر بار که ازش می‌پرسم از من راضی هستی؟ میگه تو بهترینی. هزار تا از راضی هم بیشتر.

 

حالا که تا اینجا نوشتم، اینم بگم که ایندفعه سر یه جریانی، بابام داشت با من مخالفت می‌کرد و من برای اولین بار پشت مخالفتش، عشق و محبت و دوست داشتن زیادش رو میدیدم.

میدونستم از روی ناراحتیشه که داره مخالفت میکنه نه اینکه واقعا بخواد بگه راهی که میخوام برم اشتباهه.

من هیچوقت این دوست داشتن رو تو این موقعیتها نمیدیدم ولی وقتی درونی آروم شدم و سعی میکنم مثل آب، روان باشم و به چیزی گیر نکنم، بهتر میتونم جنبه‌های مختلف یه موضوع یا یه حرف یا یه احساس رو ببینم.

 

واقعا خدا رو شکر می‌کنم که پدر و مادر فوق العاده‌ای دارم.

متاسفم که سرشون غر می‌زنم و گیر میدم. (مخصوصا به مامانم) ولی از این به بعد سعی می‌کنم بجای غر، بیشتر لبخند بزنم و سر به سرشون بذارم. 😁

دیدگاهتان را بنویسید