نوشته‌های من

به امیدی که

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد،

دلِ ترسوی ما هم دل به دریا زد.

به یک دریای طوفانی،

دلِ ما رفته مهمانی.

چه دوره ساحلش،

از دور پیدا نیست.

یه عمری راهه و در قدرت ما نیست.

باید پارو نزد، وا داد.

باید دل رو به دریا داد.

خودش می‌بردت هر جا دلش خواست،

به هر جا بُرد، بِدون ساحل همونجاست.

به امیدی که ساحل داره این دریا،

به امیدی که آروم میشه تا فردا،

به امیدی که این دریا فقط شاه ماهی داره،

به عشقی که نمی‌بینی شباشو بی‌ستاره،

دلِ‌ ما رفته مهمانی،

به یک دریای طوفانی.

باید پارو نزد،

وا داد.

باید دل رو به دریا داد.

خودش می‌بردت هر جا دلش خواست،

به هر جا بُرد بِدون ساحل همونجاست.

🤍


یعنی با تمام تجربیاتی که دارم

و با تمام دردهایی که بخاطر حضور آدم‌ها در زندگیم تجربه کردم

و با تمام زخم‌هایی که هنوز جای اونها توی قلبم درد می‌کنه

و با وجود بغض در گلوم با یادآوری حتی یک خاطره‌ای کوتاه…

با وجود همه‌ی این‌ها،

با شناختی که از خودم دارم، مطمئنم حتی الان هم اگر عاشق شوم و کسی را دوست داشته باشم، در همین حد می‌رم تو دلِ کار و هنوز امید دارم به آدم‌ها و عشقشون.

و البته به خودم.

یعنی هنوز از خودم و آدم‌ها و روابط انسانی ناامید نشدم.

بازم خوبه!

دیدگاهتان را بنویسید