نوشته‌های من

خدای شیرینم

یادم است بیست و دو سال پیش وقتی آقای پشت کامپیوتر کافی‌نت بهم گفت که قبول شدی (منظور قبولی در کنکور کارشناسی‌ست)، روی ابرها قدم برمی‌داشتم.

در یک لحظه، رنگِ دنیا بیشتر شد.

همه جا نور بود و روشن‌تر از قبل.

احساس می‌کردم جهان یک هدیه خیلی بزرگ به من داده.

یا بهتر است بگویم احساس می‌کردم وارد یک جهانِ جدید و بزرگتر شدم.

در طی این بیست و دو سال بارها و بارها خوشحال شدم و ذوق کردم.

بارها حالِ دلم شاد شده.

خواسته‌هام برآورده شده.

برای رفع مشکلی دلم آرام شده و خیالم راحت.

و خیلی از این دست اتفاقات عالی و حس خوب.

ولی همین چند روز پیش یک اتفاقی افتاد که باعث شد من دوباره روی ابرها قدم بردارم.

واقعاً احساس کردم خدا یک زندگیِ جدید به من داد.

شاید ظاهر اتفاق یک اتفاقِ بسیار ساده بود ولی حسی که برایم آن لحظه رخ داد، فرصت زندگی دوباره بود.

شروع دوباره…


امسال خدا دو بار در پایان لیستِ من نوشت: The End

و برای این کار، من را در موقعیت‌هایی عجیب قرار داد تا بی‌نهایت سوپرایزم کند.

و وقتی از او می‌پرسم چرا من الان اینجا هستم و چرا این اتفاقات در حال رخ دادن است یا چرا برایم این تجربه را رقم زدی؟

با لبخندی ملیح می‌گوید خب تو یه خواسته‌هایی داشتی، خواستم برآورده‌اش کنم!

(آخه اینطوری؟!

😁

خوشش می‌آید سر به سرم بگذارد.)


باید اعتراف کنم مدت‌ها بود که آنقدر با تک تک سلولها و با تمام روح و وجودم از خدا سپاسگزار نبودم و بعد از آن اتفاق، احساس کردم سپاسگزارترین زمانِ زندگیم را زندگی کردم.

الهی هزاران هزار مرتبه شکرت

به وقت یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید