نوشته‌های من

فرصت

من بالاخره امسال تصمیم گرفتم به سریال How I Met Your Mother یک فرصت دوباره بدهم

و به طور حتم اگر به حرف یکی از دوستانم که گفته بود:

بهش فرصت بده و بعد میبینی بخاطر گذشته‌شون یه سری کارها رو انجام میدن و دوستشون خواهی داشت و… 

گوش نکرده بودم،

مطمئناً باز سر همان یکی دو قسمت اولِ سیزن دوم از اینکه وقتم را برای چنین سریالی گذاشتم،‌ پشیمان می‌شدم و ادامه نمی‌دادم!

فصل سه بخاطر مهمانانش سعی کرد تو را نگه دارد و می‌توانم بگویم تازه فصل پنج و اواسط فصل شش، تازه همه‌ی کاراکترها را دوست دارم و موقعیتی که در آن قرار می‌گیرند، برایم باور پذیر و مهم شده است!

آخر پنج، شش فصل؟!!

انقدر برایم غیر جذاب بود که حتی فصل یک را که خیلی وقت از دیدنش گذشته بود را اصلاً دوباره نگاه نکردم و فصل دو را هم مثل فصل یک به زور نگاه کردم!

و تازه قلاب فصل سه کمی گیر کرد و بعد پنج فصل و نیم همه را دوست دارم!

یعنی بالای ۱۰۰ قسمت حدوداً!

واقعاً ماندم مشکل از من است یا شخصیت پردازی و نحوه‌ی نمایشش انقدر بد انجام شده.

با اینکه روند داستان‌ها به شکل قشنگی بهم پیوند خورده‌اند و این موضوعش را دوست دارم.

در تمام همه‌ی این قسمت‌ها شاید فقط یکی دو بار خندیده باشم. (که شاید اگر دوستشان داشتم، این جریان بیشتر می‌شد.)

خیلی‌ها که این سریال را دوست داشتند و پیشنهاد کردند، تاکید داشتند که خیلی از فرندز احساسی‌تر و واقعی‌تر است.

احساسی‌تر؟! واقعاً؟!؟!؟!

واقعی‌تر؟ واقعاً؟!؟!

چند قسمت باید زمان ببرد تا تو باور کنی که همچین شخصیت‌هایی یا همچین موقعیت‌هایی در زندگی واقعی می‌تواند اتفاق بی‌افتد؟!

از زمانی فرندز را دیدم، در هر موقعیتی از زندگی، ماجرایی از فرندز برایم تداعی می‌شود.

و این موضوع در این بالای ۱۰۰ قسمت سریال آشنایی با مادر، فقط در حد دو سه موقعیت آشنای زندگی بوده.

من هنوز سه فصل و نیم این سریال را ندیدم و به زودی به احتمال زیاد تمامش می‌کنم و حتماً برمی‌گردم و از اول دوباره می‌بینم.

شاید الان که شخصیت‌ها را دوست دارم، بتوانم چند سیزن اول را هم دوست داشته باشم.

ولی به هر حال این اولین مواجه من با این سریال است و برایم به شدت عجیب است که سازندگانِ آن چطور توانستند با این حجم نچسب بودن ادامه دهند و مخاطب را تا فصل سه بکشانند.

در حدی دوست نداشتم که هر قسمت تمام می‌شد، خوشحال می‌شدم! انگار کار نادلخواهی‌ست و باید انجامش دهم و از اینکه بخشی از آن تمام شده، خوشحالم!

شاید سوال پیش بیاید که با این حجم انتقادی که دارم، باز چرا نگاه می‌کنم؟!

به اول نوشته برگردید. قرار شد فرصت دهم و به حرف دوستم گوش کردم و اجازه دادم تا وارد زندگی‌ام شوند و شاید دوستشان داشته باشم و الان دارم.

ولی اگر واقعاً آن جریان فرصت ندادن نبود، عمراً ادامه می‌دادم.

الان که این‌ها را نوشتم یک چیزی به ذهنم رسید.

همیشه وقتی آدمی جدید وارد زندگی‌ام می‌شود و از آنجا که من آدم سختگیری‌ام، سریع با اولین نشانه‌ها فرد را ریجکت می‌کنم و بارها دوستانم به من گفتند، فرصت بده.

و رابطه ساختنی‌ست.

و من فرصت ندادم!

شاید به آنها هم باید فرصت می‌دادم.

شاید مثل دو سه فصلِ اول که احساس می‌کردم، دارم وقتم را با دیدن این سریال تلف می‌کنم و حالا بعد این فرصت دادن، شخصیت‌ها را دوست دارم و زندگی‌شان برایم مهم شده،

به آن آدمهای نچسب (!) هم باید فرصت می‌دادم تا شاید جایشان را در زندگی من باز کنند!

ولی به هر حال برای من زندگی و وقتم مهم است و اگر کسی می‌خواهد در زندگی من باشد از اول باید دوست‌داشتنی و دلنشین باشد یا حداقل طوری نباشد که آدم به زور حضورش را تحمل کند و سر قرار خسته شود و همه چیز بورینگ باشد!


در آخر اضافه کنم من آدم سریال بینی نیستم. برای یادگیری زبان شروع به سریال دیدن کردم.

مثلاً همین چند وقت پیش یکی از مشتریانم از سریال This is us می‌گفت و پیشنهاد کرد که ببینم.

به او گفتم که چندین سال پیش نگاهش کردم و از یک جایی به بعد انقدر سر سریال اشک ریختم که تصمیم گرفتم ادامه ندهم!

من روحیات لطیفی دارم. با فرندز بارها گریه کردم. با آشنایی با مادر هم چند جایی گریه کردم.

دیگر یک سریالی باشد که خیلی به زندگی واقعی نزدیک باشد، مطمئناً افسردگی مهمان زندگی‌ام خواهد بود!

بعد که تعجب کرد و گفت که سریال گریه داری نیست. برایش یک صحنه که خیلی گریه کرده بودم را تعریف کردم تا حجم احساسی بودنم را درک کند!!

دیدگاهتان را بنویسید