نوشته‌های من

خدا که دِنِه…

چند سال پیش تصمیم داشتم محل کارم را تغییر دهم و سالنی را پیدا کردم که تمام شرایط دلخواه من را داشت، حتی بیشتر از حد تصورم. انگار برای من کنار گذاشته شده بود ولی تنها موضوعی که کمی نگرانم می‌کرد این بود که منطقه‌ی آن سالن، با منطقه‌ای که قبلاً کار می‌کردم، فاصله داشت.

این موضوع برای افرادی که  سال‌ها در سالن زیبایی یک منطقه‌ مشغول به کار هستند (مخصوصاً در تهران) ، کمی نگران کننده است زیرا معمولاً مشتریان فرد هم از همان منطقه هستند.

تصمیم به تغییر محل کار، نیاز به کمی جسارت داشت که من انجامش دادم ولی کمی (فقط کمی) ته دلم نگران بود.

یادم است هنوز کامل وسایل کارم را به سالن جدید منتقل نکرده بودم که یکی از مشتریانم که خیلی وقت هم بود، نیامده بود، از من وقت خواست و وقتی به او گفتم که محل کارم را تغییر دادم، گفت:

چقدر عالییییی،

اتفاقاً منم چند ساله اومدم این سمت…

یادم نیست بالاخره باهم هماهنگ شدیم برای انجام کارشان یا نه ولی بعد از آن مکالمه، یک خیال راحتی بزرگ در رگ‌های وجودم، جاری شد.

و واقعاً هم در تمام این سالها که محل کارم را تغییر دادم، ذره‌ای پشیمان که هیچ، بلکه بسیار راضی هم بودم و هستم.

و حالا یکی دو روزیست به فکر تحّول زندگی کاریم هستم.

تغییر و تحّولی که باز هم نیاز به جرات و جسارتم دارد.

و امشب، دقیقاً نشانه‌ای واضح برایم آمد که انتخابم درست است.

همان موقع یاد این ضرب المثل که همیشه مادربزرگ خدا بیامورزم می‌گفت، افتادم:

خدا که دِنِه، را کَفِنِه، اِنه.

یعنی وقتی خدا می‌خواهد یک چیزی را به تو بدهد، آن چیز، خودش راه می‌افتد و می‌آید پیش تو!

امیدوارم همه چیز از آن چیزی که در ذهنم ساختم، قشنگتر پیش برود…

🩷

دیدگاهتان را بنویسید